
سر زمین من کجاست :اري اينجا سرزميني درگردي زمين ميان نيلگون ابي اب و اسمان بي ابرش را خورشيد بر ريگهاي سوزانش در سايه سار نخلهاي سر به فلك كشيده به باور نشانده و من هم شايد به انچه با خود عهد بسته ام تا بگويم راز خاموش انچه در خاموشي دختران زادگاهم شاهد بوده ام هر چند دردي بي پايان است و همه خود بدانندو راز سكوت را برلب ، ارام و بي صدا دل را بگريند . روزها پي هم مي آيندبي آنكه پرسشي را در ذهن خلق كنند به غيرتي به نام مذهب و قوميت باز هم در سياهي چادري نقاب وار دزدانه ديد بزنند ان همه بوغ و دود را و هواي پاك را از تنفس بگيرندو فقط با بغضي مظلومانه عاجز گونه خوانند عاجزگ و عاجز وناتواني را در فرهنگ لغت يك سرزمين معنا كنند زن ، و مردي در نگاهي شرمانه غيرت را در مادر،خواهر،و زن معنا كند
.روزي زن را موجودي بهر اسايش مرد مي ديدم و بارها خواندم در كتابهاي دنيا كه زن همه چيز را فداي هوا و هوس مي كند و ديگر هيچ نمي انديشد.
در كتابي ديگر افرينش را بي زن ديدم و مرد سوار بر زندگي و زن هم از مرد به نيم افريده شد تا هم بشورد و هم بپزد و زايش نسلي را دردناك به اغوشي شبانه طاق بزند و باز سكوت وار گريه را در اعماق جان ناله كند.
اما روزي براي نگارش فيلمنامه اي تحقيق را بر نوشتن انشاي كودكانه اي اغاز كردم بسياري نوشتند چيزي كه در هيچ كتابي نخوانده بودم در ان خط بچگانه با چندين اشتباه املايي خواندم وانديشه را گريستم .دختركي نوشته بود كه مي خواهم روزي بازيگر شوم اري درست خوانديد او ارزويي در سر داشت و با روياهاي كودكانه اش در هم اميخته بود ان را. نوشت كه بازيگران مي توانند جهان را بازي كنند و خود را نشان دهندو همه مردم انها را با نام بشناسند او مي خواست روزي معروف شود و همه جا نام نام او باشد من چندين بار خواندم و باز اشك گونه هايم را شست اما خوب مي دانم اگر ان را پدرش مي خواند او را هم مانند سه خواهر ديگرش از مدرسه هر چند كلاس اول و سوم و ديگري كه هيچ نخوانده بود. او را از كلاس چهارم هم به اجباري مذهب وار به كنج خانه مي كشاند و دخترك را با هزار بد و بيراه بدرقه خانه بختي كه نداند رويا و انديشه دختران سرزمين افتاب را روانه كندو پير زنان هم چادر از سر ميكشند و موهاي سفيدشان را توبه، توبه كنان فرياد باشند بر سالهاي خاموشي و سكوت زنانه شان.
آنروز دانستم كه دختران بلوچ هم در سر هزاران هزار روياي خاموش دارند و در اوج كودكانه همه را فقط خيال و خيال را پرواز مي دهند در چيني نازك كودكانه شان وكم كم روياها در ذهنشان مي شكند و رنگ مي بازد انها چيزي را به غير از رويا را باور مي كنند و در سكوتي همه تصويرهاي ذهن را بر پارچه اي نقش مي زنند و سوزن را در اعماق قوميت رنگ مي دوزند و نقش خاطره مي زنندروياهايشان را در سينه و استين و پاچه هايي به وسعت جهان بي پروازشان در گوشه اي خلوت كنج ديواري و در اخر هم بي انكه در مجلسي بگويند اري قبولش دارم خود را ميان لحافي گرم مي پيچند ......همه سرورند و شادماني و دخترك فقط گرماي دلش را در خلوت تاريك مي گريد در انتظار فردا را و مردي كه از زبان اوري نام زنانه اش رنگ مي بازد و لرزان در جمعي سكوت مي شود .
و مردانه طاق مي زنند او را اگر هم در ميدان خروس بازي و بر سر معامله اي فروخته نشود به قرض هاي پدري كه تمام دارايي هايش را در گودي قمار به عمق اعماق وجود ادمي باخته و پيرمردي چالاك او را در لحظه مي ربايد و زندگي باز همان رسم گذشته را دارد كه بجاي پدر، پدر بزرگي سفيد ابرو او را به اغوش هوس مي كشد.و باز بازي هراسناك واقيعت را در ازموني بغير از عشق بر لب زمزمه ميكند...
شايد در قصه هاي كهن ديارم هم قهرمان مردانه اسطوره مي شود و زن هم فداي قول و قوم مي شود و باز بايد بنويسم اگر هاني به عشق شي مريد مي گريد و دل و جان از چاكر باز مي ستاندو شي مريد هم هاني را به قول مردانه اي مي بازد و نماد عشق مي شود و دلدادگي و عزت هم بيگاهي به گناه نگاهي به ميرك فدا مي شود و بهر امواج پر تلاطم بيكران مكران مي شود و دريا او را به اغوش مي كشد اما اگر هاني خود را در باور چاكر رها مي ساخت و سالها انتظار شي مريد رادر سكوت نمي گريست و ميرك پشت به همه قوم خويش همراه عزت شبانه مي رفت به اغوش عشق شايد امروز هم زنان را باوري زنانه قوت مي بخشيد .
دردها از پي هم مي ايندو نميدانم چه كنم يا چگونه بنويسم تا به كسي برنخورد اما بگذاربنويسم اگر هم جامي زهر اگين باشد ولي تواي دخترك بلوچ كه مي خواني انديشه را همراه روياهايت باور كن و امروز توهمه را در هم شكن و دوباره افريده شو در رسمي بغير از ان مذهب و قوميتي دروغين
اري بارها شنيده ايم كه زني بعد از ده سال كه تنهايي را در اغوش مي كند و هواي شبانه را با تاريكي اسمان اختر گون هوسناك بغض مي كندو هيچ نمي گريد . هفت شب در ميان دستان مردي به بازي گرفته مي شود و مرد درپروازي به انسوي هوس مي رود .انجا هم زن بسيار و مرد بازي عشق را از ياد مي برد و ده سال تنهايي زن رابا احساسي شوهرانه با سه تكه سنگ براق ساحل پاسخي تلخ مي دهد و سنگها از ميان اموج بي كران اب و باد در ميان جاده هاي بي انتها اخر راهشان به ميان دستان زني تكيده در گذر زمان بي انكه خنده را در ميان موج ابروهايش كسي ديده باشد مي رسد و او جواني را در سه ضرب مي كند و ايستاده مي شكندو ارام ارام دلش را ميان موج تنهايي هميشگي را به زانو هايش مي نشيند و باران اشك هايش در رعد و برق ان همه درد بي پايان زنان سرزمين من. مرد فقط هوس مي جويد و زن هم بسيار براي بازي ميبيند و هر روز انتخابي نو و بعد بي انكه زن بداند چرا انچه را همراه جواني خويش مي شكند و هنگام رفتن را . روزي مردي در ميانه كوهي فرياد بر اورد كه اگر نتوانم بر قله ان كوه باد را عريان از زن در اغوش بكشم يك / دو/ سه ....... باد مي پيچد و صدا در دل كوه چون امواج خاموش به خانه اي در دور دست ها به گوشي مي رسد و غوغا مي شود هم همه هل هله و...در گوشها مي پيچد و زن هم بي انكه بداند به غوغاي طعنه وار خاموش سياه پوش و كنج ديوار سوزن بر نقش، درد انگشتان را به دهان مي كشد و هيچ ناله اي و فريادي از وراي تن خاموشش بر نمي ايد ودر گذر زمان فقط در خانه اي محبوس و هواي دل را در پيري زود هنگام به پاي فرزندان مي ريزد.
اگر مردان سرزمينم هم كمي مردانه تر انديشه كنند زنان را هيچگاه به سه سنگ معاوضه نمي كنند و عمر جاويد لحظه هاي خوش در كنار زندگي رابا چنين حماقتي به تمسخر سنگ ، پايان نمي دهندفاصله ها را.....و بايد شير زني همان سنگ را در چخماق گلوله اتشين سازد و به مذهب انديشه جهالت مردانه پرتاب كند و بسوزاند جهان تعصب را تا ديگر هيچ مردي زندگي را با سنگ طاق نزند.
زنان سرز مينم بايد خويش را در يابند و روياهاي كودكانه را بي انكه انديشه فرمان دلشان در دست گيرد خود سرنوشت خويش را زنانه هم صدا با هم فريادبزنند به درون خانه هاي خاموش اواز بخوانندوبرقصند موسيقي دلشان را بي انكه مردي بالاي سر شان حاكم مطلق زندگيشان باشد تا نان بياورد و اب و كوزه و اخر هم تنهايي و خود راباز ستاند در معبر اتهام هاي مذهب و قومي در ميان تعصب غوغا . دختركان بلوچ بايد خود اينده خويش را بدون مردان هوس باز در اينه اي به وسعت جهان فردا نقش بزند و در باوري زنانه به جهان بگويند ما هم هستيم. ما هم حق خويش را روزي از انهمه نگاه هاي دزدانه مردان هوس باز مي ستانيم وايستاده وعريان تر از عريان بي انكه بهر هوس فدا شويم زندگي را دوباره در اغوش مردي كه باور دارد زن بلوچ هم پاك است و شير زن ميسازيم و خود بگويم..... اري ....و زني در ميان غوغاي مردمان نقابي از چهره بزدايد ودر معبر نگاه هاي دزدانه چشمها و پرواز را به اوجي باوركند و هر گاه در زايش دردناك تر از هوس دختري به ميان افرينش اندازد شوهرش اخم نكند و مرد و زن ميان راه همراه هم بي سنگ .بي تعصب اتهام نگاه فقط زندگي را همراه پسري يا دختري چشم ابي با دلي به وسعت فرهنگ يك قوم رقم بزنند فرداي جهان را
اگر مردي هوس چهارزن كرد زنش هم هوس را پنج بار در ديد مردمان اواز بخواند و خود استوار بي نگاه ملامت بايستاد.
اما در اين ميان هم زناني بوده و هستند كه خود در ميان انهمه طعنه و كنايه خويش را فداي نسلي كردند و همه را به تلاش خوانند و.
حال من براي اينكه سرزمينم و زادگاهم را بهتر بشناسم بر انم تا كتابي در مورد زناني كه در طول تاريخ كهن سرزمين مان ايستاده اند و سنت هاي غلط را شكسته و خويش را باور كردند بنگارم تا گوياي تاريخ خاموشي باشد براي نسلهاي بشر بعد از من و تو.
در اين راه شماهم اگر زني را مي شناسيد كه همه چيز را در هم شكسته و خود سرنوشت خويش را در دست گرفته به ياري مي خوانم تا بتوانم انچه را كه شايسته يك شير زن بلوچ بوده و هست بر تاريخ ماندگار كنم چه با اسم و چه بي اسم فقط ملاك من كساني هستند كه با زندگي جنگيده اند و با مذهب جهالت هزاران هزار درد را به دل نكشيد ه وفرياد براورده اند.
تقديم به دختران پاك سرزمينم مكران وهمه دختراني كه همچون خاكسترخاموش در سرتاسر دنيا از انهمه تحقير رنج مي برند .....پايان.. خسرو دهواري ..قلم ماكا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان در مورد این مطلب بنویسید