۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

"بلوچستان افغانستان شده"! این است کابوسی که به نوشتنم وا می دارد قسمت اول رازگو بلوچ



 قسمت اول: رازگو بلوچ 

این مطلب را برای آنهایی می نویسم که در انگیزه و حرف هایم جای تردید و انکار یافته اند. هر که انگیزه و فکر ما را مقبول می داند این مطلب را در وبلاگش نشر دهد. هر که وبلاگ نویس نیست به گونه دیگر به دیگران برساند:



قسمت اول: چکیده انگیزه و اندیشه و دغدغه من: دریغ است بلوچستان افغانستان شود!
چرا فکر می کنم؟ چرا می نویسم؟ چرا وب می نویسم؟ چرا حرف هایی متفاوت می زنم؟ دردم چیست؟ دغدغه ام چیست؟ بیکارم و برای وقت گذرانی می نویسم؟ می نویسم که قجر خوشش بیاید و انعامم دهد  و یا که بلوچ ها به قدرت قلمم بنازند و مدحم کنند؟ نمی ترسم از قهر و غصب قجر؟ و یا از خشم و کینه بلوچ؟ بخدا می ترسم. به خدا می ترسم. ولی ترسی بزرگتر هم دارم. همان است که وا می داردم به ساعت ها فکر کردن و نوشتن و گذشتن از لذات زندگی و خیر و شر روزمره.


 این ترس مگر چیست؟ ترس نه، یک کابوس واقعی. کابوسی که هم در بیداری و هم در خواب با من است. هم در بیداری و هم در خواب می بینم که بلایی به جان بلوچستانم افتاده است. بلایی تازه نیست. بیماری مزمن دیرپایی است که قرن ها چون خوره بر تن نحیف آن افتاده و آن را ضعیف و افلیجش کرده است. سخت تان شد؟ به غیرت تان برخورد؟ غیرت بسیاری از ما اکثرا اینگونه بوده است. آنجا که باید فوران کند خاموش مانده و آنجا که جایش نیست طغیان می کند.
 گفتن از درد برای بسیاری آنچنان درد آور است که پوشاندنش را سزاوار تر می دانند. آن چنان که مشت بر دهان آن کس خواهند کوفت که راز رنجوری شان را افشا کند. تهمتش می زنند که مامور قجر است و آمده که غیرت مان را محک زند. یا دشمنی که آمده از درون خورد و خمیر مان کند. یا دیوانه ای است که افتاب بر سرش خورده و چون کودکی لایعقل جا و بیجا رازگشایی می کند. باشد، باک نیست.
همه حرف من این است که یاد آوری کنم ما هم در این دنیا باید سهم و جایگاهی می داشتیم. سهم و جایگاهی که به دست آوردنش لزوما جدال نمی خواهد. تفنگ نمی خواهد. "خواستن" می خواهد. همه راه ها لزوما بسته نیست. گاهی این ما بوده ایم که نخواسته ایم.  دنیا تولید دانش می کند، ما گوشه ای خزیده ایم و تازه یادمان آمده که دست کم چهار مدرک دار برای شهر و طایفه خود تربیت کنیم. دنیا ستاره های سینما و موسیقی و فوتبال و ورزش و هنرهای جورواجور پرورش می دهد. هر روز هزارها مدال زرد و سفید به گردنها آویخته می شود، گردن هیچ بلوچی برای برای مزین شدن به مدال و گل خم نمی شود. جوانان ما فقط باید عکس های گلاسه و رنگ وارنگ این و آن را پشت و روی مجلات ببینید و نام قهرمانان شان را به تفاخر بلغور کنند. از خود نمی پرسند راستی قهرمان شهر من کجا است.
دیگران ایده پروری می کنند. طرح و نقشه فنی می کشند، خط تولید به پا می کنند؛ دانه دانه می فروشند و ذره ذره سود جمع می کنند. ما با امتیاز پمپ بنزین و نانوایی که قجر با هزار منت بهمان می دهد دوکابین سفیدی زیر پا انداخته و جولان می دهیم که دنیا زیر پای ما است.
فیلم های اکشی و دات و ایشوریا و بچن را می بینیم و با ذوق و شوق می خندیم و می گرییم، سریال های آب بسته وطنی را هم هر روز و شب همینطور، ولی یادمان می رود بپرسیم چرا ما همیشه فقط این سوی صحنه نشته ایم و فقط تماشاگریم؟ چرا نقش ما راهم باید دیگران بازی کنند و نتیجه اش تحریف حقایق شود، که مدام از آن می نالیم؟
در رادیو و  تلوزیون اخیرا گاه گاهی راه مان می دهند. ولی آیا بر صندلی شق و رق کارشناس و مدیر و مسئول؟! خیر! به عنوان " بومی"! مثل بومی های استرالیایی که محققان و مستند سازان برای نمایش و مطالعه زندگی عقب مانده شان می روند. بهانه شان هم این است که داریم فرهنگ تان را زنده می کنیم و نمایش می دهیم. ما هم باور می کنیم و خوش به حال مان می شود که سواس و سفال مان را دارند نشان می دهند. ولی چرا فقط همین؟  یادمان می رود که بپرسیم از میان شاید ده هزارنفر مجری و کارشناس و امثالهم یک نفر از ما نیست؟ همان ابتدا نگوئیم نگذاشته اند و نمی گذارند. شایدهم نگذارند. ولی چقدر این دغدغه مان بوده است؟ چقدر برای آن تلاش کرده ایم؟!  
من نمی گویم ما مقصریم. من نمی گویم کس دیگری هم لزوما مقصر است. اصلا قرار نیست دنبال مقصر باشیم. من می گویم چرا برای مان جای سوال پیدا نمی شود؟ سوالی که بتواند به حرکت مان وادارد. چرا دغدغه مان چیزهای دیگری شده است؟ اگر ساختن مسجد را زیر سوال برده ام و هنوز هم می برم منظور همین است. اگر جماعت تبلیغ را زیر سوال برده ام که می برم منظور همین است. ذهن آدمی اینگونه است. یک چیزی اگر به شدت مشغولش کرد از همه چیز غافل می شود. حافظه اش از دست می رود. زندگی اش نامتوازن می شود. اختیار امورات و روزمره از دستش در می رود. می شود همینی که ما هستیم. کراک و شیشه  دو ثلث جوانان مان را به باد داد یک خیر نیامد یک مرکز بازپروری بزند. یک گروه جماعت تبلیغ راه نیفتاد که بگوید امروز دیگر وقت تکرار شش نمبر نیست، امروز باید جار زد که اهای دولت، مردم، قدرتمندان، شغل ایجاد کنید. در استخدام ها عدالت را رعایت کنید و جهاد کنید که قاچاقچیان محله را از شهر مان به در کنیم. روانشاس بفرستید، جامعه شناس بفرستید، مرکز بازپروری بسازید که شش نمبر واقعی امروز این است!
خلاصه بگویم. من یک کابوس دیده ام . کابوسم این است بلوچستانم مثل افغانستان شود. افغانستانی که بگذارید قصه اش را از زبان و قلم مخملباف بشنویم. بخوانید مقاله معروفش را که " بودا در افغانستان تخریب نشد؛ از شرم فرو ریخت"! باز هم سخن خواهم گفت. هرچه بادا باد. هر که هر فکری می کند آزاد است. زمان همه چیز را روشن می کند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد. ادامه دارد.
رازگو بلوچ 18/9/90

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان در مورد این مطلب بنویسید